اتحدوا
اسلام
برای خودت دعا کن که آرام باشی.
وقتی توفان می آید، تو همچنان آرام باشی
تا توفان از آرامش تو آرام بگیرد.برای خودت دعا کن تا صبور باشی؛
آنقدر صبور باشی تا بالاخره ابرهای سیاه آسمون کنار بروند و خورشید
دوباره بتابد.
برای خودت دعا کن تا خورشید را بهتر بشناسی.
برای خودت دعا کن تا همه ی شب هایت ماه داشته باشد؛
چون در تاریکی محض راه رفتن خیلی خطرناک است
ماه چراغ کوچکی است که روشن شده تا جلوی پایت را ببینی. برای خودت دعا کن تا همیشه جلوی پایت را ببینی؛ آخه راهی را که باید بروی خیلی طولانی است خیلی چاله چوله دارد؛ دام های زیادی در آن پهن شده است و باریکه های خطرناکی دارد؛ پر از گردنه های حیران و سنگلاخ های برف گیر است.
برای خودت دعا کن تا پاهایت خسته نشوند و بتوانی راه بیایی. چون هر جای راه بایستی مرده ای و مرگی که شکل نفس نکشیدن به سراغ آدم بیاید،
خیلی دردناک است. هیچ وقت خودت را به مردن نزن! برای خودت دعا کن که زنده بمانی. زنده ماندن چند راه حل ساده دارد!
برای اینکه زنده بمانی نباید بگذاری که هیچ وقت بیشتر از اندازه ای
که نیاز داری بخوابی.
باید همیشه با خدا در تماس باشی تا به تو بیداری بدهد.
بیداری هایی آمیخته با روشنایی، صدا، نور، حرکت.
تو باید از خداوند شادمانی طلب کنی. همیشه سهمت را بخواه
و بیشتر از آن چه که به تو شادمانی ارزانی می شود در دنیا شادمانی
بیافرین تا دیگران هم سهمشان را بگیرند.
برای اینکه زنده بمانی باید درست نفس بکشی و نگذاری هیچ چیز ی
سینه ات را آلوده کند.
برای اینکه زنده بمانی باید حواست به قلبت باشد
هرچند وقت یکبار قلبت را به فرشته ها نشان بده و از آنها بخواه
قلبت را معاینه کنند.
دریچه هایش را، ورودی ها و خروجی هایش را و ببینند به اندازه ی کافی ذخیره شادمانی در قلبت داری یا نه!!
اگر ذخیره ی شادمانی هایت دارد تمام می شود باید بروی پشت پنجره
و به آسمان
نگاه کنی. آنقدر منتظر بمان و به آسمان نگاه کن تا بالاخره خداوند
از آنجا رد بشود؛
آن وقت صدایش کن
به نام صدایش کن؛
او حتماً برمی گردد و به تو نگاه می کند و از تو میپرسد که چه می خواهی؟؟!
تو صریح و ساده و رک بگو.
هر چیزی که می خواهی از خدا بخواه. خدا هیچ چیز خوبی را از
تو دریغ نمی کند.
شادمان باش. او به تو زندگی بخشیده است و کمکت می ک
ند که زنده بمانی. از او کمک بگیر.
چه سخت است رفتن و چه سخت است تر از آن است
که پاهایت زخمی
و کو له ات پراز مشکلات باشد ولی سخت تر از
آن این است که ندانی به کجا میروی
آنجا که چشمان مشتاقی برای انسان اشک میریزد زندگی به کشیدنش می ارزد. زمونه سازتُ کوک کن تا دلم باهاش برقصه که تموم آرزوهام ، توی چنگال تو حبسه غــم که نوشتن ندارد نفوذ می کند در استخوان هایت نگاه ساکت باران به روی صورتم دردانه میلغزد ولی باران نمیداند که من دریایی از دردم به ظاهر گرچه میخندم ولی اندر سکوتی تلخ میگریم.. زتمام بودنیها تو همین ازآن من باش که غیرباتو بودن دلم آرزو ندارد. جاسوس می شود در قلبت آرام آرام از چشم هایت می ریزد بیرون من خــــدا را دارم کولـــه بـــــارم بر دوش سفـــــــری مــــی باید سفــری تا ته تنهــایی محض هرکجا لرزیدی از سـفر ترسیدی فقـــــــــــط آهســــــــــته بگــــــــــــــو : مـــــــــن خــــــــــــــــــــــدا را دارم گاهــی حجـم ِ دلــــتنـگی هایـم آن قــَدر زیـاد می شود که دنیــــا با تمام ِ وسعتش برایـَم تنگ می شود ... ... دلتنــگـم... دلتنـــــگ کسی کـــــه گردش روزگارش به من که رسیــــد از حرکـت ایستـاد... دلتنگ کسی که دلتنگی هایم را ندید... دلتنگ ِ خودَم... خودی که مدتهـــاست گم کـر د ه ام ... حالا یک بار از شهر می رویم یک بار از یاد … یک بار از دل … و یک بار از دست... در جلسه امتحانِ عشق
من ماندهام و یک برگۀ سفید!
یک دنیا حرف ناگفتنی و یک بغل تنهایی و دلتنگی..
درد دل من در این کاغذ کوچک جا نمیشود!
در این سکوت بغضآلود
قطره کوچکی هوس سرسره بازی میکند!
و برگۀ سفیدم عاشقانه قطره را در آغوش میکشد!
عشق تو نوشتنی نیست..
در برگهام، کنار آن قطره، یک قلب میکشم!
وقت تمام است.
برگهها بالا.. خسته ام، خسته ای تنها و غریب در دل شب که از تکرار شبهای بی لبخند، از تکرار ورقه های سپید تنهایی، که هر شب بی هیچ نوشته ای، بی هیچ نقش و نگاری ورق میخورند، دلگیرم نمیدانم ستاره شمردنها تا به کی باید کار من باشد؟ نمیدانم به روی ایوان شب تنها نشستن ها تا به کی باید کار من باشد؟ نمیدانم به امید قاصدک شادی نشستن ها تا به کی باید همراه من باشد؟!! تا تو بیایی!! در این غروب، در این لحظه مرگ روز آفتابی، به انتظار شبی دیگر به ساز دل گوش فرا میدهم و
به صدا در میاورم نی لبک تنهایی را و با بغض آتشین در گلو بریده بریده میگویم که کجایی؟
تو نیستی و پاسخی برایم نیست و من فقظ طنین صدا و هق هق هایم را در فضای خالی و سرد اتاقم
میشنوم و چشمانم را که میبندم این جملات به ذهن آشفته ام سرک میکشند
دیروز گذشت، امروز هم میگذرد در واپسین قدمهای ساعت نگو :دریغ،دریغ
بیا تا فرداها را بسازیم.. . به نیمه های شب قسم!
نظرات شما عزیزان:
گذشت دیگر آن زمان که فقط یک بار از دنیا می رفتیم
یک بار از دیار …
که من بهانه جو شدم
به بند بند اسم تو
اسیر آرزو شدم !...
...
سرک کشیده خواهشی
به ناکجای خانه ام
پرنده های یاد تو
نشسته روی شانه ام!
...
نفس نفس ،سکوت من
به دست تو ترانه شد
تمام انتظار تو ...
به سوی من روانه شد!
...
به شاخه های سرو من
کبوتری نمی پرد ...
صدای خواهش تو را
 
Power By:
LoxBlog.Com |